قفسه هارا می گشتم دیوان شعری میخواستم.چه چیز بهتر از دیوان شعر مولانا.هر بار که به انجا میرفتم مقابل چشمانم بود اما اینبار هر جا را نگاه کردن نبود.کتابی سبز رنگ توجهم را جلب کرد چیزی روی عطف کتاب ننوشته بود کتاب را از لابلای کتاب ها کشیدم بیرون "دیوان رهی معیری"کتاب را گرفتم دستم و ان را باز کردم:

چون زلف توام جانا، در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی
 
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
 
خواهم که ترا در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی
 
ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم، تو اشک مرا مانیheart
 
در سینه سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم، پیدائی و پنهانی
 
من زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم، تو سلسله جنبانی
 
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی، دردی که نمیدانی
 
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی
 
ای چشم رهی سویت، کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان، شاید که نگردانی

آبان ماه ١٣٣٦