پارادکس،مخلوطی از کلمات که از سر نا سازگاری ذهن انسان را در گیر میکند به هم می پیچاند ودر ورطه ای تاریک رها میکند و ذهن بیچاره بدون این که از معنی ان بهره ای ببرد از سر ناچاری حیران و مبهوت ترجیح می دهد ارام و بی سرو صدا از کنارش رد شود.

مشکل از کجاست؟ از ناسازگاری کلمات بایکدیگر  یا از گنجایش کم ذهن ما نمیدانم.اما یکی از پیچیده ترین و شاید خطرناک ترین پارادکس ها، پارادکسی است که عقل و دل بایکدیگر میسازند پارادکسی که نه تنها ذهن که گاهی جسم و جان را بسرعت به سوی نابودی پیش میبرد.
"ملای رومی" چه زیبا از جدال این دو حکایت می کند.

عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند

دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود

حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود

دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود

عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد

کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر

عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید

تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود. 

جلال‌الدین محمد بلخی(مولانا)